عاشورا بود و عاشورا هست...
پیشکش به روح بلند شهدای اسلام
السلام عليك يا ابا عبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني جميعاً سلام الله ابداً
ما بقيت و بقي اليل و النهار
و لاجعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السلام علي الحسين و علي علي ابن الحسين
و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين.
بازيگر : يك انسان
- صحنه روشن مي شود
بگذار تا شيطنت عشق چشمان تورا بر عرياني خويش بگشايد ، هر چند آنچه معني جز رنج و پريشاني نباشد، اما كوري را هرگز به خاطر آرامش ، تحمل مكن .
چند سال است كه زندگي مي كنم . پيش از آن ، فقط زنده بوده ام و اين چند سال كه تمامي عمر حقيقي من بوده است همه بر سر يك حرف گذشته است و براده هاي حياتم و ذرات وجودم و تكه تكة روحم و قطعه قطعة احساسم و خيالم و انديشه ام و لحظه لحظة عمرم، همه در حوزه يك جاذبه و مجذوب يك مغناطيس بوده است و بدين گونه ، همه حركت ها و تضادها و تفرقه ها و پريشاني ها ، در من يك جهت گرفته اند و با يك روح زندگي كرده اند و با اينكه جوراجور بوده ام و گوناگون و پراكنده و ميان دلم و دماغم از فرش تا عرش فاصله بوده است و احساس و اعتقاد و ذوق و انديشه و كار و زندگي ام ، همه يك اقنومي از ذاتي ديگر و با جنس و فصلي ديگر ، با اين همه ، همه يك جور بوده و همه بر يك گونه و با يك گرايش و در زير اين كثرت پيدا ، يك وحدت پنهان و بالاخره در اين عالم صغيري كه من حقير باشم، طبيعتم وماوراء طبيعتم ، بودم و نمودم و غيب ام و شهادت ام و ماده ام و معني ام و عقل ام و عشق ام ، دين ام و دنيايم ، خودخواهي ام و مردم خواهي ام و لذت و رنج ام و فقر و غني ايم و افزون طلبي وايثارم و دوست داشتن و ارادت ورزيدن و شهد و شرنگ و پيروزي و شكست ام - كه هيچ كدام در قالبي نگنجيده اند و درنظمي آرام نگرفته اند و تسليم وضعي نبودندهمه پيكره واحد يك توحيد گرفته اند و همه منظومة يك هيأت و يك جاذبه و يك آفتاب .
و اين همان يك حرف بود، همان كه تمامي عمر حقيقي ام بر سر آن رفت و همان كه زبانم و فكرم جز آن يك حرف نگفت و ننوشت و نمي دانست كه :
چه كنم ؟ حرف دگر ياد نداد استادم !
چه ساز بود كه در پرده مي زد آن مطرب؟
كه رفت عمر و هنوز دماغ پر ز هواست!
و آن يك حرف ، مردم!
عاشورا بود و عاشوراست.
و من سوگوار از مرگ خويش در دلم عاشورايي از قتل عام همة اميدهايم و من شاهد كربلاي سرنوشت مظلوم خويش و شهيد اسارت هر چه از من باز مانده و چه دردناك سرنوشتي.
همه ماه محرم است و همه جا كربلا و همه روز عاشورا، در اين سال ها، اين ماه ها ، اين روزها ، بيش از همه وقت احساس كردم اين چنين است و بيش از هميشه احساس كردم كه تنهايم و قرباني زمانه و دردناك تر از هميشه يافتم كه در آخر الزمان چگونه فضيلت ها رذيلت مي نمايد. و آخرالزمان گوئي ، هميشه است!
و اينها هيچ كدام دردآور نيست كه خصومت دشمن ، ايمان را بارور مي كند و اميد را سيرآب و به وجود معني و نيرو مي بخشد و خصومت دوست نوميد كننده است و ضعيف كننده و �. بد !
هوا ، تيره و شب ، سياه و افق ، گرفته و عبوس و زمين ، از هول آرام گرفته و ظلمت ، حاكم و برقي اگر بود، برق نگاه گرگي و صدايي اگر بود ، زوزة روباهي و توطئه ها در كار و بازار اتهام و دروغ گرم ، قارونيان و بلعميان و ساحران ، ريسمانهاي بردگي به سيماب فريب آغشته و دشمنان بيدار و دست اندركار و عوام بر افروختة جهل و خواص، فروختة علم و حقيقت و زبان ، بريده و قلم ، شكسته و لب و دست، بسته و پا، مجروح و راه ، بن بست و كوله بارم سنگين و دشمن از چهار سو به تيرم گرفته و دوستان �.!
عجب عاشورايي بود ،عجب عاشورايي هست.
كساني كه در كنار خدا ، ديگران را مي پرستند و از آنان كوركورانه اطاعت مي كنند � در عذاب اند. اين احبار از كتاب خدا هيچ نمي دانند . آن را نمي فهمند ، خرافه و خيالات موهوم و هوس ها و مصالح خويش را در آن مي بينند . سخن خدا را تغيير مي دهند ، مسخ مي كنند ، راه خدا را سد مي كنند ، مال مردم را به باطل مي چاپند، اينها كتاب خدا را حمل مي كنند ، اما از آن هيچ نمي فهمند ، بدان هيچ عمل نمي كنند ، اينها همچون خرند ، خري كه كتاب بار دارد! چهار پايي بر او كتابي چند!
اينها را هيچ راه چاره اي نيست، اينها مثل سگ اند ، بر آنان حمله بري پارس مي كنند و زبان مي زنند ، رهاشان كني و به كارشان كاري نداشته باشي ، باز هم پارس مي كنند و گاز مي گيرند!
طوفان فرو مي نشيند و تاريخ باز به راه مي افتد.
شگفتا! وحدت ، عدالت ، صلح ، خويشاوندي بشري ، برابري اسلامي ، اخوت ديني ، دوست داشتن � تحقق يافته است!آري هر دو رودخانه يكي شده است! اكنون ديگر تاريخ شاهد يك جريان است : اسلام! يك جامعه: امت! يك امتياز: تقوي ! يك مرز و مليت : ايمان! و يك طبقه : مؤمن!
آري، از طوفان اسلام به بعد ، تاريخ شهادت مي دهد كه آن دو رودي كه از آدم ، دور از هم و خشمگين و به هم كينه توز مي آيند، يكي شدند ! راست است ! يكي شده اند و فاجعه اين است.
حق و باطل ، عدل و ظلم ، توحيد و شرك ، خدمت و خيانت ، خلافت و ملوكيت ، جهاد و جنايت ، اهورا و اهرمن ، دين و كفر ، خير و شر � چنان با هم در آميخته اند كه تاريخ نيز كه هزارها سال است پا به پاي اين دو وراثت ، دو ذات ، دو جهت و دو جريان مستمر مي آيد و همه را خوب مي شناسد ، اكنون كلافه شده است!
گوساله اكنون ، در آخور بيت المال ، گاو شده است و بانگ توحيد برداشته است! كلبه گلين آن چوپان مبعوثي را كه ، در گوشة خانة مردم ، همچون بنده اي زندگي مي كرد ، به خاطر نجات دين خدا و سنت خود او ، ويران كرده اند و بر خرابة آن ، باز � همان � سه چهره جاويد يك تن � : فرعون ، قارون ، بلعم.
در سه شعبه هميشگي يك بنگاه: قصر و دكان و معبد و هر كدام بر سر كار هميشه خويش:استبداد و استثمار و استحمار .
پرومته مظهر انسان دوستي كه خود يكي از خدايان است، نيمه شبي كه خدايان و نيز زئوس خفته اند، آتش را از آسمان مي ربايد و به زمين مي آورد و در يك ني پنهان ميكند تا انسان به آتش دست يابد كه هم بر شب چيره شود و هم بر زمستان كه مظهر آگاهي و قدرت است. زئوس كه همواره از آگاهي و قدرت انسان ميهراسد ، پرومته را دستگير و به دورترين نقطة زمين يونان يعني كوه هاي قفقاز ، در ميان قوم سكا كه وحشي هاي خطرناك بودند به زنجير مي كشد و كركسي را هم بر او مأمور مي كند تا با منقار چوبينش جگر او را ذره ذره بجود و چون جگرش تمام شد دوباره به ارادة زئوس برود و اين كار مكرر را تا ابد ادامه دهد.
اين سرنوشت ، محكوميت انساني است كه در حكومت زئوس ، در راه رهايي و آگاهي انسان تلاش مي كند. محكوميت ، تبعيد ، تنهايي ، غربت ، سنگ و وحشيگري و بالاخره ، شكنجه ابدي !
ابوذر سه فرزندش را از دست داد و حال با ام ذر در ربذه تنهاست بياباني كه از همه سوي آن فقط بيابان ميبيني و حال، عرق مرگ بر پيشاني خودش نشسته است و در اين حال به همسرش قوت قلب مي دهد. مرگ سه فرزند بسيار سخت بود ولي تنها گذاشتن همسر و ناموس در اين دنياي وحشي بسيار سخت تر از مرگ آن سه و حتي خودش ولي اين همه پريشاني را در راه خدا و براي آزادي مردم محروم و بينوا تحمل ميكند.
عروه بن مسعود از ثقيف بود و بت لات را مي پرستيد. او مسلمان شد و از جانب پيغمبر ، پيامبر توحيد در ميان قبيله اش ، بر بلندي يي در طايف بالا رفت و درميان قوم ثقيف كه در لجوجي و تعصب شهره بودند ، نداي توحيد داد و دعوت به اسلام و نفي بت پرستي . او را كه با شور و ايماني وصف ناپذير سخن مي گفت به زير باران سنگ و تير گرفتند و او همچنان در زير باران ضربه هاي بي امان فرياد مي زد ، دعوتش را تكرار مي كرد و شعار توحيد ميگفت تا از پا درآمد و مرگ خاموشش كرد.
من و شما چه فهميده ايم و به چه باوري رسيديم و عروه و ابوذر و ديگران چه مي كردند. مغلوب شدن ما در مقابل ترس و رنگارنگي مان كجا و ايستادگي و استقامت و مردانگي و آزادگي و باور آنها در مقابل آن شكنجهها و وعده ها براي چه ؟
اينها از يك باور عميق نشأت مي گيرد كه راه مناسبي را هم مي خواهد ولي آن راه براي ما � نمي دانم.
عرفات يا عرفه به معناي شناخت ،مشعر: سرزمين شعور ، مني عشق يا ايده آل مي باشد . از علم ، آگاهي ، معرفت و شناخت آغاز كرده آنگاه به مرحله عاليتر يعني فهم يا شعور مي رسيم و اكنون ، ديوار به ديوار سرزمين عشق ، در منزل شعور ، شعوري پس از شناخت ، شايستگي صعود به برترين قله كمال انساني را به دست مي آوريم. با سرمايه دانش ، بينايي ، شعور ، مجهز و مسلح همراه با برآمدن آفتاب عشق پا به درة مني مي گذاريم. اينجا هم عشق هست و هم شيطان ، هم خون و هم عيد، هم قرباني كردن اسمعيل و هم جشن پيروزي! از همان راه ، با سلاحي كه در سرزمين شعور گرد آورده ايم در مني وارد دره مني شدن و آنگاه ، بت اولي را رها كردن ، از كنار بت دومي هم گذشتن ! و سومي را به زير باران سنگ گرفتن! يعني كه از همان آغاز ، در نخستين حمله ، آخري را بكوب ؛ اول ، به آخري يورش ببر، او را كه كوبيدي ميتواني قرباني كني و سر بتراشي و از احرام بيرون آيي و آزاد شوي و جشن پيروزي بگيري!
اين بت آخري كيست؟ چيست؟ فرعون؟ قارون؟ يا بلعم باعور؟ در مني سه جمره است هر كدام جدا و مشخص و با فاصله از دو جمره ديگر،اما هر سه شيطان اند و شيطان يكي است. يك قابيل است كه تكامل مي يابد و در سه چهره مشخص ومستقل تجلي مي كند . همان سه چهره يك تن ، فرعون و قارون و بلعم ، استبداد و استثمار و استحمار ، ملا و مترف و راهب ، كه به قول كشيش ها ، سه تاست ودرعين حال يكي ، و يكي است و در عين حال سه تا و با اينكه هر كدام يك اقنوم مستقل و ذات مشخصي هستند ، يك وجود بيشتر نيستند و با اينكه يك وجود واحد بيش نيست ، سه ذات مشخص و اقنوم مستقل هستند� مدت ها بود نمي فهميدم يعني چه؟! اين چه جور خدايي است كه هم سه تا است و هم يكي و در يكي بودنش سه تا است و در سه تا بودنش يكي ! مگر مي شود ؟ عقل نمي فهمد ، بعد ديدم ، آري ، عقل نميفهمد ، اما چشم مي بيند! منتهي ما خيال مي كرديم كشيش ها راجع به خدا سخن ميگويند ، بحث از كدخداست! خداي آسمان را نمي گويند ، خداوندان زمين را مي گويند، يك طبقه حاكم است، يك نظام و يك حاكميت و يك قدرت مسلط است، گاه به صورت زور در سياست تجلي مي كندكه استبداد وگاه بصورت زر در اقتصاد كه استثمار و گاه به صورت تزوير در مذهب كه استحمار است و مظهر هر سه در قرآن ، فرعون و قارون و بلعم ، سه چهره اند از يك واقعيت . يك قطب يا يك شخص ، قابيل ! نمي بيني كه هم سه تا است و هم يكي؟
آري آخرالزمان هنگامي است كه تاريخ از جبر تضاد و تنازع رها مي شود و نظام قابيلي ميميرد و برابري و ايمان جاي ظلم و بهره كشي و حق كشي را در روي زمين و در زندگي انسان مي گيرد.
( سگي مي گويد):
كنار مطبخ ارباب ، آنجا ،
بر آن خاك اره هاي نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، وآنگاه :
عزيزم گفتن و جانم شنفتن
(ديگري ادامه مي دهد):
از آن ته مانده هاي سفره خوردن ،
(و ديگري) :
و گر آن هم نباشد ، استخواني
( اولي باز) :
چه عمر راحتي ، دنياي خوبي ،
چه ارباب عزيز و مهرباني !
( و سگي ديگر به ياد مي آورد كه ) :
� ولي شلاق � اين ديگر بلايي است�!
( و ديگري دلداري مي دهد) :
بلي ، اما تحمل كرد بايد،
درست است اينكه قدري دردناك است ،
ولي ارباب آخر رحمش آيد،
گذارد � چون فروكش كرد خشمش-
كه سر بر كفش و برپايش گذاريم،
محبت را غنيمت مي شماريم�.. �
پيش چشمم را پرده اي از خون پوشيده است.
صحرايي سوزاني را مي نگرم ، با آسماني به رنگ شرم و خورشيدي كبود و گدازان ، و هوايي آتش ريز و درياي رملي كه افق در افق گسترده است و جويباري كف آلود از خون تازه اي كه مي جوشد و گام به گام ، همسفر فرات زلال است.
و شمشيرها ، از همه سو، بر كشيده و تيرها از همه جا رها و خيمه ها آتش زده و رجاله در انديشة غارت و كينه ها زبان كشيده و دشمن ، همه جا در كمين و دوست ، بازيچه دشمن و هوا ،تفتيده و غربت ، سنگين و زمين ، شوره زاري بي حاصل و شن ها ، داغ و تشنگي ، جان گزا و دجله سياه ، هار و حمله ور و فرات سرخ كه مرز كين و مرگ است در اشغال خصومت جاري و �
مي ترسم در سيماي بزرگ و نيرومند او بنگرم ، او كه قرباني اين همه زشتي و جهل است.
به پاهايش مي نگرم كه همچنان استوار است و صبور ايستاده و اين تن صدها ضربه را به پا داشته است.
ترسان و مرتعش از هيجان ، نگاهم را بر روي چكمه ها و دامن ردايش بالا مي برم.
اينك دو دست فرو افتاده اش.
دستي بر شمشيري كه ، به نشانه شكست انسان، فرو مي افتد، اما پنجه هاي خشمگينش ، با تعصبي بي حاصل ، مي كوشد تا هنوز هم نگاهش دارد.
جاي انگشتان خونين بر قبضة شمشيري كه ديگر�
� افتاد
و دست ديگرش همچنان بلاتكليف .
نگاهم را بالاتر مي كشانم.
از روزنه هاي زره، خون بيرون مي زند و بخار غليظي كه خورشيد صحرا مي مكد تا هر روز ، صبح و شام ، به انسان نشان دهد و جهان را خبر كند. نگاهم را بالاتر مي كشانم.
گردني كه ، همچون قلة حرا ، از كوهي روييده و ضربات بي امان همة تاريخ بر آن فرود آمده است ، به سختي و هولناكي كوفته و مجروح است ، اما خم نشده است.
نگاهم را از رشته هاي خوني كه بر آن جاري است باز هم بالاتر مي كشانم ، ناگهان چتري از دود و بخار! همچون تودة خاكستري كه از يك انفجار در فضا مي ماند و �
پنجه اي قلبم را وحشيانه در مشت مي فشارد ، دندان هايي به غيظ در جگرم فرو مي رود ، دود داغ و سوزندهاي از اعماق درونم بر سرم بالا مي آيد و چشمانم را مي سوزاند ، شرم و شكنجه سخت آزارم مي دهد كه :
هستم ، كه �زندگي مي كنم�.
اين همه � بيچاره بودن � و بار�بودن� اين همه سنگين !
اشك امانم نمي دهد ؛ نمي توانم ببينم؛
پيش چشمم را پرده اي از اشك پوشيده است.
در برابرم ، همه چيز در ابهامي از خون و خاكستر مي لرزد، اما همچنان ، با انتظاري ملتهب از عشق و شرم ، خيره مي نگرم؛
شبحي را در قلب اين ابر و دود باز مي يابم،طرح گنگ و نامشخص يك چهرة خاموش، چهرة پرومته ، رب النوعي اساطيري كه اكنون ، حقيقت يافته است.
هيجان و اشتياق چشمانم را خشك مي كند. غبار ابهام تيره اي كه در موج اشك من مي لرزيد، كنار تر مي رود و روشن تر مي شود و خطوط چهره ، خواناتر.
هم اكنون سيماي خدايي او را خواهم ديد؟
چقدر تحمل ناپذير است ديدن اين همه درد ، اين همه فاجعه ، در يك سيما ، سيمايي كه تمامي رنج انسان را در سرگذشت زندگي مظلومش ، حكايت مي كند . سيمايي كه �
چه بگويم؟
در پيرامونش ، جز اجساد گرمي كه در خون خويش خفته اند ، كسي از او دفاع نمي كند؛
همچون تنديس غربت و تنهايي و رنج ، از موج خون ، در صحرا ، قامت كشيده و همچنان ، بر رهگذر تاريخ ايستاده است.
نه باز مي گردد،كه : به كجا ؟
نه پيش مي رود ،كه : چگونه ؟
نه مي جنگد ، كه : با چه ؟
نه سخن مي گويد،كه ، با كه ؟
و نه مي نشيند ، كه � هرگز !
ايستاده است و تمامي جهادش اينكه : � نيفتد�.
همچون سنداني در زير ضربه هاي دشمن و دوست ، در زير چكش تمامي خداوندگان سه گانة زمين ، در طول تاريخ ، آدم تا � خودش !
به سيماي شگفتش دوباره چشم مي دوزم ، در نگاه اين بندة خويش مي نگرد،خاموش و آشنا، با نگاهي كه جز غم نيست ، همچنان ساكت مي ماند؛
نمي توانم تحمل كنم ،سنگين است ؛
تمامي � بودن�م را در خود مي شكند و خرد مي كند؛
مي گريزم ؛
اما مي ترسم تنها بمانم ، تنها با خودم ، تحمل خويش نيز سخت شرم آور و شكنجه آميز است؛
به كوچه مي گريزم ، تا درسياهي جمعيت گم شوم ؛
در هياهوي شهر، صداي سرزنش خويش را نشنوم.
خلق بسياري انبوه شده اندو شهر ، آشفته و پر خروش ، مي گريد، عربده ها و ضجه ها و علم و عماري و تيغ و زنجيري كه ديوانه وار بر سر و روي و پشت خود مي زند و مرداني �
آه ! � باز هم همان چهره هاي تكراري تاريخ! غمگين و سيه پوش ، همه جا پيشاپيش خلايق !
تنها و آواره به هر سو مي دوم ، گوشة آستين اين را مي گيرم ، دامن رداي او را مي چسبم ، مي پرسم ، با تمام نيازم مي پرسم (غرقه در اشك و شادي ):
� اين مرد كيست �؟ � دردش چيست �؟
اين تنها وارث تاريخ انسان ، وارث پرچم سرخ زمان ، تنها چرا ؟
چه كرده است ؟چه كشيده است؟
به من بگوييد : نامش چيست ؟
هيچ كس پاسخم را نمي گويد!
پيش چشمم را پرده اي از اشك پوشيده است�
sallam mamamnon az matlab mofid wa ebratamiz
مرسی
خوشم اومد ..زیبا بود فقط یه کم طولانی
7686 بازدید
3 بازدید امروز
1 بازدید دیروز
6 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian